گاهی دوستهای خیالی بچهها خیلی بیشتر از یک دوست واقعا خیالی هستند، شاید ماجرای لیزا و دوست خیالی او مصداق همین موضوع باشد. با وبسایت ماورائی همراه باشید:
«دوست خیالی» پدیدهای کاملا روانی و اجتماعی است که در آن دوستی ظاهرا تنها در ذهن فرد شکل میگیرد. برای خود فرد که معمولا یک کودک است، این دوستی کاملا حقیقی است، اما وقتی که بقیهی افراد نمیتوانند این دوست را ببینند، کودک واقعا دلسرد میشود. کودکان وقتی بزرگتر میشوند، دوستان خیالی خودشان را کنار میگذارند، اینکه دوست خیالی خودش میرود یا اینکه به مرور فراموش میشود را دقیقا نمیدانیم.
یکی از این کودکان به نام ایمی، ماجرای خودش و دوست خیالیاش، لیزا را با خوانندگان اینترنتی در میان گذاشته است. این دختر کوچولو در مجموعهای از یادداشتها همراه با نقاشیهای کودکانه از دوستش لیزا صحبت کرده است. اگر این خاطرات تنها به چند خط محدود میشدند، شاید خیلی نمیتوانستیم ماجرا را جدی بگیریم، اما کل یک دفتر خاطرات به این دوست خیالی او اختصاص داده شده است. و ماجرا وقتی جالبتر میشود که به مرور پای اتفاقات هولناک و وحشتآور هم به داستان دوست خیالی من لیزا میرسد. حالا به نظرتان آیا لیزا واقعی است؟ و اگر بله، ماهیت او چیست، آیا یک روح و شبح یا یک موجود اهریمنی است؟ تفسیر این داستان جالب را به عهده شما خوانندگان عزیز میگذاریم، این شما و این لیزا، دوست خیالی ایمی کوچولو:
لیزا، دوست خیالی من
این لیزا ست. اون دوست منه. مادر و پدرم نمیتونن اونو ببینن، پس میگن اون یک دوست خیالیه. لیزا دوست خوبیه.
امروز سعی کردم تو حیاط یک گل بکارم. سعی کردم کنار جعبه شنی بکارمش، ولی لیزا گفت که اونجا پدرش خوابیده، پس داخل یک فنجان خاک کاشتمش.
لیزا امروز با من تو مدرسه بود. من اونو برای نشون دادن و تعریف کردن آوردم، ولی خانم مونرو (معلم کلاس) عصبانی شد، چون نمیتونست لیزا رو ببینه. لیزا ناراحت شد و برای همین داخل پاککن تخته سیاه قایم شد.
دیروز جشن تولدم بود. مامان پیتزا خرید، ولی کسی نیومد. لیزا گفت آدمها اومدن تو ایوان (خونهمون) و رفتن. هدیههایی برام گذاشتن. من ۳ تا عروسک باربی، چند جفت کفش و ۵ دلار پول گرفتم. من و لیزا با عروسک باربی بازی کردیم.
خانم مونرو امروز غایبه. اسم معلم جایگزین ما، خانم دیگمنه. اون قشنگ و خوبه و به ما اجازه میده بعد از وقت نوشتنیها میونوعده بخوریم. کاش خانم دیگمن معلممون بمونه.
امروز جاناتان پارکر جامدادی منو دزدید. خانم دیگمن نتونست پیداش کنه. پس مجبورش کرد که مدادهاشو به من بده. لیزا به مدرسه اومد، ولی خانم دیگمن نتونست ببیندش، ولی گفت که باورش شده که لیزا واقعیه.
دیروز من و لیزا به یک پیادهروی طولانی رفتم تا اینکه ماه دراومد. بابا عصبانی شد و گفت لیزا احمق و قلابیه. لیزا ناراحت شد و غیبش زد. امرور به مدرسه هم نیومد. ولی خانم دیگمن گفت خانم مونرو دیگه برنمیگرده.
بابا دیروز تمام روز سر کار بود. اون برای شام خوردن هم نیومد. امروز اون هنوز سرکاره. مامان امروز ناهار برام یک پودینگ تو بسته (غذام) گذاشت. پودینگ غذای مورد علاقهمه.
دلم برای لیزا تنگ شده. بابا واقعا سرش سر کار شلوغه. اون آخر هفته هم خونه نیومد. مامان حسابی از دستش عصبانیه. من میخوام برای لیزا نامه بنویسم.
لیزا جان دلم برات یه ذره شده. خواهش میکنم برگرد. متأسفم از موقعی که بابام بداخلاق شده بود. تو بهترین دوست منی.
لیزا دیروز برگشت. اون به هم گفت که از رفتنش متأسفه. بعد بهم گفت که پدرم دیگه به خونه نمیاد. لیزا گفتش که خانم مونرو و او (پدرم) مثل پدرش میخوابن. امیدوارم که زودی بیدار بشن.
پایان دفترخاطرات ایمی.
چه بلایی سر لیزا، دوست خیالی ایمی آمد؟
ما نمیدانیم پس از آخرین خاطرهای که در دفتر ایمی نوشته شده، چه اتفاقی افتاد. آیا این دختربچه واقعا در این مدت با یک موجود اهریمنی در ارتباط بود؟ و بعدا به مرور رابطهاش با او قطع شد؟ شاید هم دوباره این بار برای همیشه با هم قهر کردند؟ ولی مهمتر چه اتفاقی برای دختر کوچولو و بقیهی اعضای خانوادهاش افتاد؟ آیا پدرش بالاخره به خانه برگشت یا واقعا آنطور که لیزا میگفت، به خواب ابدی فرو رفت.
جواب شما به هرکدام از این سوالات هرچه باشد، نمیتوان از این موضوع گذشت که فراوانی داستانهای کودکانی که از دوستان خیالی خود گفتند، بسیاری از محققان را به این فکر انداخته که دوستان خیالی صرفا نمیتوانند «خیالی» باشند. برخی از محققان ماوراءالطبیعه و علوم غیبه به شدت باور دارند که بچهها قادر به دیدن ارواح هستند.
ژاکلین دیوولی، یک استاد روانشناسی در دانشگاه تگزاس، میگوید: «گزارشهای زیادی از دیدن ارواح توسط کودکان در دست است. تحقیقات مرکز وولی نیز عمیقا این موضوع را ارزیابی کرده و به درک کودکان از مسائل ماورائی پرداخته.»
جیم تاکر، یک روانپزشک کودک حتی پا را از این هم فراتر میگذارد و میگوید که کاملا ذهنش آماده پذیرش چنین موضوعی است. او میگوید: «ما در تحقیقات هیچوقت خودمان را باورمند یا ناباورمند نمیبینیم، بلکه فقط با دیدی باز درباره کودکانی که زندگیهایی گذشته را گزارش دادند تحقیق میکنیم.»
واقعیت ظاهرا با گفتههای دکتر تاکر همسو است، چرا که داستان کودکانی که خویشاوندان مُرده خود را میبینند، حتی کسانی که سالها قبل از تولد کودک از دنیا رفتهاند به قدری فراوان هستند که نمیتوان به راحتی از آنها گذشت. تاکر میگوید: «وقتی به اندازه کافی چنین داستانهایی میشنوید، واقعا به این فکر میکنید که باید چیزی وجود داشته باشد. [ذهن] من برای این مسئله کاملا باز است، این تنها چیزی است که میتوانم بگویم.»
اما در مورد داستانی که خواندید، این داستان که به شدت در فضای اینترنت محبوب شده و حتی برخی از رسانهها به عنوان دفترچه خاطرات واقعی یک کودک آن را گزارش دادند، در واقع نوشته هنرمندی به نام سانی شراینر است و مدتهاست در صدر فهرست داستانهای اینترنتی ارواح قرار دارد و هزاران هزار بار در شبکههای اجتماعی و انجمنهای اینترنتی دست به دست شده است. شراینر میگوید که از دیرباز طرفدار داستانهای ترسناک بوده و برای همین تصمیم گرفته یکی از این داستانها را بنویسد. او بعد از اینکه ایده داستان لیزا، دوست خیالی من به ذهنش رسید یک دفترچه یادداشت مخصوص دوران ابتدایی و یک بسته مداد رنگی خرید و شروع به نوشتن و نقاشی اثرش کرد. حاصل کارش هم خاطرات سادهای با خطی تیره و تار و تا حد زیادی ترسناک بود که واقعا خواب را از چشم هر خوانندهای میگیرد. ❚
منبع: Fandom، The Scare Chamber،RealityPod